۷.۲.۸۹

زوال

حلقه می‌زند
بر گریبانِ فردا
طنابی که تاب می‌شد
تمامِ کودکی‌ام را

حالا من مانده‌ام ولاشه‌هایی معلق بر دارِ امروز


پس‌نوشت: خسته‌ترینم در این شهر. از آن خستگی‌ها که به‌دَرَت می‌کند،اما
به‌در نمی‌رود به هیچ زبان خوش و ناخوشی.

۲۴.۱.۸۹


کات

۹.۱.۸۹

مات

نشسته‌ام اینجا
بر صندلیِ سیالِ زمان
روز را به شب کوک می‌زنم
شب را به هیچ
شب آخر راه را از بَر است
بیراهه نمی‌رود
خاطرِ پریشانم را تنها
آشفته و آشفته‌تر می‌کند
پرت می‌کند حافظه‌ی کُندم را
به جغرافیای دوری که تو

باز من می‌مانم و تفریقِ معنا از هر آنچه دیدنی
حواسم اما جمعِ قدم‌های توست
که هِی بین زمین و آسمان تقسیمشان می‌کنی

من
صندلی
زمان
روز
شب
تو
تو
تو
تو
تو
...
سوزن گرامافون روی نگاهِ نینداخته‌ات، گیر کرده

۲۰.۱۲.۸۸

همه‌ام در این زمان

رو به پایانی که نه آغاز
چه بی‌خود
به‌در می‌شوم از خود
بی صدایی که من
بی نگاهی که او
بی هیچ
رقصان در باد
از "من"ی که قاب کرده‌اید
تا "هیچ"
که من می‌شود
کم‌کم 

۱۱.۱۲.۸۸

دوبارگی

من و تو
نه خیالِ باطلِ دو هم‌مسیرِ موازی
در ابدیتِ محال بودیم
نه آرامشِ کذبِ یک نقطه
در فصلِ اشتراکِ سقوطِ یک خط
بر خطی دیگر

ما تنها
شبیه‌ترین
به دو جزء ناچارِِ یک پرگار بودیم

یکی محکوم به فرو رفتنی
از تبارِ عجز
و دیگری سرگردان
حولِ دایره‌ای
به سمتِ بی‌نهایتِ هیچ

تنها قاعده‌ی بازی
گریز از مرکز بود

ما تمام باخت‌ها را یک‌جا برده بودیم

۴.۱۲.۸۸

دیگرگون

برای شبی زمستانی
از سالها بعد می‌نویسم
که سند نگاه‌هایمان را
شش دانگ به ‌نام هم زده‌ایم

از آن برف‌ها می‌بارد که دوست دارم
از آنها که با تو نیامد

و تو چنان که همیشه
چترت را باز کرده‌ای
زیر بی‌وقفگیِ تَرکننده‌یِ تکرارِ من

گیج مانده‌ام من
تصویر تمام قدی از آن خاطره‌ی دور را
که نشان از هر که دارد،
جز تو

چشم دوخته‌ای تو
بر معصومیت نگاهی
که هیچ
به من و هرزگی‌هایم نمی‌ماند

ریه‌های من
از نبودن تو
پُر است و بی‌خیالم

تو اما
با خیالِ من
در آغوش زنی که باکرگی‌اش را به تو می‌بخشد،
تازه می‌شوی

نگاه کن
همه چیز در جریان سیال آن فعلِ غمگین
تن سپرده‌ست به پایان

من اما هنوز
چنان که همان روزها
از کلاغ‌ها متنفرم

۲۰.۱۱.۸۸

ناگزیر

و تمام سهم‌ام دچار آمدن بود
به همین چند هجا
که شبی
تمام می‌شوم در آن

تو اما؛
همان ماجرای همیشه‌ای

تمام نمی‌شوی در من

۱۱.۱۱.۸۸

اعجاز

گم‌گشته‌ای در من
خویشتنِ خویش می‌جوید.
و چه هزل کوک می‌زند؛
بریده‌هایِ مرا بر دوخته‌هایِ ناسازِ خویش.

سخن کوتاه کن سعیای دروغین‌ام!
عیسای آشوغِ من
حرامزاده‌ای بیش نبود.

۴.۱۱.۸۸

بسندگی

چه مانده ‌است از من
جز مشتی خاکسترِ مَخی
که زیستم‌ش عمری.

چه می‌ماند از من
گر که سریرتِ همین خاکستر هم نبودمی.

۲۹.۱۰.۸۸

تقابل

هیچ کجا امن‌تر از کودکی‌ام نبود
در ظلمت تردیدی محض
پلک بسته؛
تا خودِ چند سالگی‌ام
بی‌وقفه دویدم

پشتِ آن درِ کیپ تا کیپ بسته
بی هیچ رسیدنی؛
ایستادم
تا دلم قرار بگیرد

در گشوده شد و من
با هجوم بی‌محابای حقیقت
باز به خاک افتادم.

۲۴.۱۰.۸۸

به بهانه‌ی نبودن بیژن جلالی

"برای تاریخ روز
تقویم را باز می‌کنم
و تعجب می‌کنم از اینکه
روزها طبق پیش‌بینی تقویم
به پیش می‌روند."
به روایت تقویمِ شومِ این بد‌‌‌روزگار، امروز دهمین سال‌مرگ بیژن جلالی‌ست. هم‌ ‌او که واژگان را به سادگی کنار هم می‌نشاند وتنهایی را نه صرفا آنچنان که هدایت زیست، بل شبیه‌ترین به آنچه وجود داشت؛ زیسته و بر قلم رانده‌ست. و امروز آن روزی‌ست نه جدا از آنچه جلالی خود در وصف هر روز گفته است و بسی خوب گفته است که؛
"امروز
روزی‌ست گرامی
چون دیگر روزها
و امروز
روزی‌ست زودگذر
چون دیگر روزها
و امروز
روزی‌ست دیرپا
چون دیگر روزها
و امروز
روزی‌ست
که باید او را به فراموشی سپرد
چون دیگر روزها"
و به حتم آنچه امروز، جز تصویر تمام‌قد او با‌‏‎ کت شلوار و جلیقه‌‏‎ و آن صورت لاغر و استخوانی و عینک چشمگیر، برابر دیدگانمان جان می گیرد، حجم بزرگی‌ست از تنهایی و سکوت زایدالوصفش. و آهنگ زمزمه‌ای که تکرارکنان شعر رفتنش را قافیه می‌شود مدام که؛
"دعوای من و جهان
به پایان خود رسیده است
از ما دو تن
آنکه می‌ماند جهان است."
و من که این روزها بی مناسبتِ بودن یا نبودن بیژن جلالی، میان حرفهایش حرفی گم کرده‌ام انگار؛
"به دنبال حرفی می‌گردم
ناگفته و ناگفتنی
از این رو دستم به سوی
هیچ کتابی نمی‌رود
و چشم‌هایم بیهوده گوشه‌ی اتاق را
تماشا می‌کند."
و فکر می‌کنم که چه خوب است لمس لحظه‌ها، حین گم شدن چشمهایم در برگ برگ دستنوشته‌های او، وقتی که حتی جدالم با بودن، رنگِ سازش می‌گیرد، هر چند خاکستری؛
"از جهان عقب نشینی کرده‌ام
به روی تخت‌خوابم
در کنار رادیو
ولی هنوز نمی‌دانم
که من رو به جهان دارم
یا پشت به جهان کرده‌ام."
و هر چه چرخ می‌زند نگاهم بر بلندای جهانی که تنها او توانست آنچنان که هست بنمایاند، هیچ به ذهنم نمی‌رسد جز همین چند خط که خودش بود، و تصویری از من است امروز؛
"اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته است
باران‌ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن توفان‌ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است
تا دیگر برنگردد."

پ.ن: تمامی اشعارِ در حصار مانده از آن بیژن جلالی‌ست. و چه زنده است هنوز. و این مختصر در شرح آنچه او بود و ماند، نه بس.

۲۰.۱۰.۸۸

بهر آرامشی که کو؟

و گم‌گشتگی در هزار‌توی این تنهایی گران‌بار و بی‌انتها، یگانه سهم‌مان بود از آن همه اختیار تقدیمی اما تحمیلی. گوشه‌ی عزلت و فرو‌رفتنی بغایت عمیق، در چند‌و‌چون آنچه جز نیستی‌اش نام نشاید؛ خوش‌آرمیده در سایه‌ی اندیشه‌ای که تنها آیتش در وادیِ زندگی نام‌یافته‌ی امروز؛ بودنی‌ست از جنس هر آنچه، جز بودنی که می جستیمش. و ما که رهسپاریم همچنان بیراهه‌هایِ سیه‌فامِ "صراط ضالین" نام‌نهاده را. و چشم‌هامان تا مرز ندیدنی بس آشکارا، ذیل کلاهی بس گشاد، خوابِ شفایی عاجل می بیند.

۱۹.۱۰.۸۸

خروج

سکوت؛
عینِ نبودن بود، در قاموس"مان".

حالا نیستی که ببینی؛
مرگ تدریجی ام
چه تماشایی دارد.

پی نوشت: وهنوز؛ خوب که نیستی تو.

۱۵.۱۰.۸۸

امتداد

خوب که نیستی ببینی چطور آدمها به همه‌چیز می‌مانند جز انسان.
نشسته‌ام؛
وصله می‌زنم نگاهم را به تصویر ماتی از روزمرگی‌هایم.
همین چند رج مانده که کوک بزنمت به خوابهای ندیده‌ام.
دوام بیاور رویای نارس نسل من.

پس نوشت: راستی؛ خوب که نیستی تو.

۱۴.۱۰.۸۸

استیصال

خجلتم آید همی؛ زین بیهوده‌نفسها، که تنها نمودی‌ست از بودنی بی‌انتها عبث. معذورم بدارید از تن سپردن به کذبِ محضِ هر آنچه تصویر، غیر از این که هستم. و صحه بر بی‌گناهیم همین بس؛ که به کرات فریاد کرده‌ام نیستنم را.

۱۲.۱۰.۸۸

بزمی که بی‌تو

خسته‌ام از کوتاهی دستانم. از بودنی که کنار بودنِ تهوع آورِ توست و رسالتی که بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند و فرصتی که دست نداده‌ست هنوز.