۴.۱۲.۸۸

دیگرگون

برای شبی زمستانی
از سالها بعد می‌نویسم
که سند نگاه‌هایمان را
شش دانگ به ‌نام هم زده‌ایم

از آن برف‌ها می‌بارد که دوست دارم
از آنها که با تو نیامد

و تو چنان که همیشه
چترت را باز کرده‌ای
زیر بی‌وقفگیِ تَرکننده‌یِ تکرارِ من

گیج مانده‌ام من
تصویر تمام قدی از آن خاطره‌ی دور را
که نشان از هر که دارد،
جز تو

چشم دوخته‌ای تو
بر معصومیت نگاهی
که هیچ
به من و هرزگی‌هایم نمی‌ماند

ریه‌های من
از نبودن تو
پُر است و بی‌خیالم

تو اما
با خیالِ من
در آغوش زنی که باکرگی‌اش را به تو می‌بخشد،
تازه می‌شوی

نگاه کن
همه چیز در جریان سیال آن فعلِ غمگین
تن سپرده‌ست به پایان

من اما هنوز
چنان که همان روزها
از کلاغ‌ها متنفرم