۱۵.۱۰.۸۸

امتداد

خوب که نیستی ببینی چطور آدمها به همه‌چیز می‌مانند جز انسان.
نشسته‌ام؛
وصله می‌زنم نگاهم را به تصویر ماتی از روزمرگی‌هایم.
همین چند رج مانده که کوک بزنمت به خوابهای ندیده‌ام.
دوام بیاور رویای نارس نسل من.

پس نوشت: راستی؛ خوب که نیستی تو.

۴ نظر:

نیما گفت...

خوب است دختر.

هستونك گفت...

استيصال ... !
اين روزها طعم بغض و پريشاني نگاه هاي همه مان است !

حتي از بوي تعفن خشم آنها هم گند استيصال برمي خيزد!

تندي اش به نفرت مي زند ...
نفرت دارد همه جا را فتح مي كند !
من اين هوا را نمي خوام !!!

مداد سیاه گفت...

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

پیش از پژمردن آخرین گل

برآنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم...باشم

در این جهان ظلمانی

در این روزگار سرشار از فجایع

در این روزگار پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند من اند

کسانی نیازمند ایشانم

تا دریابم

شگفتی کنم

که ام؟

که می خواهم باشم

که می توانم باشم

در سفرم به سوی تو به سوی خدا



همه اینا رو باید بچشی...زندگی کنی



همه ترسم از اینه که دیر بشه نتونم کاری بکنم...اگه منه الاغ یکم آدم بودم یکم زود می جنبیدم الان یکسال بود که کارم رو شروع کرده بودم.







گاه آرزو می کنم

ای کاش برای تو پرتو آفتاب باشم

تا دستهایت را گرم کند

اشکهایت را بخشکاند

و خنده را به لبانت باز آرد

پرتو خورشیدی

که اعماق تاریک وجودت را دریابد

روزت را غرقه نور کند

یخ پیرامونت را آب کند





ولی اینا همش حاشیه راه اند

به خود راهت،به زندگی خودت

به خونه خودت،به رویاهات فکر کن

...به این که حرف داری برا گفتن

و تو هنوز حرف نزدی

فرزانه گفت...

باسلام
براستی که خوب نیستم
شاید نوشتن و خواندن اندکی قابل تحمل ترم کند