۲۴.۱۰.۸۸

به بهانه‌ی نبودن بیژن جلالی

"برای تاریخ روز
تقویم را باز می‌کنم
و تعجب می‌کنم از اینکه
روزها طبق پیش‌بینی تقویم
به پیش می‌روند."
به روایت تقویمِ شومِ این بد‌‌‌روزگار، امروز دهمین سال‌مرگ بیژن جلالی‌ست. هم‌ ‌او که واژگان را به سادگی کنار هم می‌نشاند وتنهایی را نه صرفا آنچنان که هدایت زیست، بل شبیه‌ترین به آنچه وجود داشت؛ زیسته و بر قلم رانده‌ست. و امروز آن روزی‌ست نه جدا از آنچه جلالی خود در وصف هر روز گفته است و بسی خوب گفته است که؛
"امروز
روزی‌ست گرامی
چون دیگر روزها
و امروز
روزی‌ست زودگذر
چون دیگر روزها
و امروز
روزی‌ست دیرپا
چون دیگر روزها
و امروز
روزی‌ست
که باید او را به فراموشی سپرد
چون دیگر روزها"
و به حتم آنچه امروز، جز تصویر تمام‌قد او با‌‏‎ کت شلوار و جلیقه‌‏‎ و آن صورت لاغر و استخوانی و عینک چشمگیر، برابر دیدگانمان جان می گیرد، حجم بزرگی‌ست از تنهایی و سکوت زایدالوصفش. و آهنگ زمزمه‌ای که تکرارکنان شعر رفتنش را قافیه می‌شود مدام که؛
"دعوای من و جهان
به پایان خود رسیده است
از ما دو تن
آنکه می‌ماند جهان است."
و من که این روزها بی مناسبتِ بودن یا نبودن بیژن جلالی، میان حرفهایش حرفی گم کرده‌ام انگار؛
"به دنبال حرفی می‌گردم
ناگفته و ناگفتنی
از این رو دستم به سوی
هیچ کتابی نمی‌رود
و چشم‌هایم بیهوده گوشه‌ی اتاق را
تماشا می‌کند."
و فکر می‌کنم که چه خوب است لمس لحظه‌ها، حین گم شدن چشمهایم در برگ برگ دستنوشته‌های او، وقتی که حتی جدالم با بودن، رنگِ سازش می‌گیرد، هر چند خاکستری؛
"از جهان عقب نشینی کرده‌ام
به روی تخت‌خوابم
در کنار رادیو
ولی هنوز نمی‌دانم
که من رو به جهان دارم
یا پشت به جهان کرده‌ام."
و هر چه چرخ می‌زند نگاهم بر بلندای جهانی که تنها او توانست آنچنان که هست بنمایاند، هیچ به ذهنم نمی‌رسد جز همین چند خط که خودش بود، و تصویری از من است امروز؛
"اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته است
باران‌ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن توفان‌ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است
تا دیگر برنگردد."

پ.ن: تمامی اشعارِ در حصار مانده از آن بیژن جلالی‌ست. و چه زنده است هنوز. و این مختصر در شرح آنچه او بود و ماند، نه بس.

۴ نظر:

علی 123ووو گفت...

بگویید رفته است . بگویید ، نه اصلا چیزی نمی خواهد بگویید. وقتی هورمی نباشد ، وقتی نوری نباشد ، وقتی صدایی نباشد ، وقتی ...! می داند که رفته است . در ابتدا نمیدانم گوش می فهمد یا چشم می داند ، اما بعد حواس یک به یک آگاهی مجهولی از نبودن را در می یابند و در آخر نیست می شود . بدرود .

فرزانه گفت...

سلام
بیژن جلالی را بار اول در وبلاگ گونیا شناختم و متاسف شدم که چرا این قدر دیر شناختمش
گوهری است تک تک شعرها و واگویه هایش
و انتخاب های زیبای تو و حاشیه های عمیقی که بر آنها نوشته ای عالی اند
خصوصاً آنچه که درباره دعوایش با جهان گفته و عقب نشینی اش از جهان

م ر ی م گفت...

من هم درست مثل فرزانه با بیژن جلالی در گونیا آشنا شدم و متعجب ماندم که چرا این قدر دیر شناخته‌امش و چرا این قدر دور بوده‌ام از این ذهنیت یکسره متعین.
گزینشی که کرده‌ای از شعرهایش برایم جالب بود؛ نمایانگر صداقت آن که درد را هم در کلمات و هم در گذر ثانیه‌ها زیسته.

میشا و بیگاه گفت...

اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته است
باران‌ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن توفان‌ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است
تا دیگر برنگردد
................
و اگر دیگر بار و دیگر بار چیزی نگفت
و نشست
و نگاه کرد به من
که اکنون نیستم
چیزی نگویید به اویی که
رفتم او بود
آمدنم او بود
پارگی ام او بود
..............
با احترام به شاعر
و معذرت از جسارت ِ ادامه دادن ِ شعر
و آرزوی ِ کشف ِ دیگر از تو
انتخاب دیگر از تو
که چه خوب انتخاب می کنی