نشستهام اینجا
بر صندلیِ سیالِ زمان
روز را به شب کوک میزنم
شب را به هیچ
شب آخر راه را از بَر است
بیراهه نمیرود
خاطرِ پریشانم را تنها
آشفته و آشفتهتر میکند
پرت میکند حافظهی کُندم را
به جغرافیای دوری که تو
باز من میمانم و تفریقِ معنا از هر آنچه دیدنی
حواسم اما جمعِ قدمهای توست
که هِی بین زمین و آسمان تقسیمشان میکنی
من
صندلی
زمان
روز
شب
تو
تو
تو
تو
تو
...
سوزن گرامافون روی نگاهِ نینداختهات، گیر کرده
بر صندلیِ سیالِ زمان
روز را به شب کوک میزنم
شب را به هیچ
شب آخر راه را از بَر است
بیراهه نمیرود
خاطرِ پریشانم را تنها
آشفته و آشفتهتر میکند
پرت میکند حافظهی کُندم را
به جغرافیای دوری که تو
باز من میمانم و تفریقِ معنا از هر آنچه دیدنی
حواسم اما جمعِ قدمهای توست
که هِی بین زمین و آسمان تقسیمشان میکنی
من
صندلی
زمان
روز
شب
تو
تو
تو
تو
تو
...
سوزن گرامافون روی نگاهِ نینداختهات، گیر کرده