۹.۱.۸۹

مات

نشسته‌ام اینجا
بر صندلیِ سیالِ زمان
روز را به شب کوک می‌زنم
شب را به هیچ
شب آخر راه را از بَر است
بیراهه نمی‌رود
خاطرِ پریشانم را تنها
آشفته و آشفته‌تر می‌کند
پرت می‌کند حافظه‌ی کُندم را
به جغرافیای دوری که تو

باز من می‌مانم و تفریقِ معنا از هر آنچه دیدنی
حواسم اما جمعِ قدم‌های توست
که هِی بین زمین و آسمان تقسیمشان می‌کنی

من
صندلی
زمان
روز
شب
تو
تو
تو
تو
تو
...
سوزن گرامافون روی نگاهِ نینداخته‌ات، گیر کرده

۲۰.۱۲.۸۸

همه‌ام در این زمان

رو به پایانی که نه آغاز
چه بی‌خود
به‌در می‌شوم از خود
بی صدایی که من
بی نگاهی که او
بی هیچ
رقصان در باد
از "من"ی که قاب کرده‌اید
تا "هیچ"
که من می‌شود
کم‌کم 

۱۱.۱۲.۸۸

دوبارگی

من و تو
نه خیالِ باطلِ دو هم‌مسیرِ موازی
در ابدیتِ محال بودیم
نه آرامشِ کذبِ یک نقطه
در فصلِ اشتراکِ سقوطِ یک خط
بر خطی دیگر

ما تنها
شبیه‌ترین
به دو جزء ناچارِِ یک پرگار بودیم

یکی محکوم به فرو رفتنی
از تبارِ عجز
و دیگری سرگردان
حولِ دایره‌ای
به سمتِ بی‌نهایتِ هیچ

تنها قاعده‌ی بازی
گریز از مرکز بود

ما تمام باخت‌ها را یک‌جا برده بودیم