هیچ کجا امنتر از کودکیام نبود
در ظلمت تردیدی محض
پلک بسته؛
پلک بسته؛
تا خودِ چند سالگیام
بیوقفه دویدم
پشتِ آن درِ کیپ تا کیپ بسته
بی هیچ رسیدنی؛
بی هیچ رسیدنی؛
ایستادم
تا دلم قرار بگیرد
در گشوده شد و من
با هجوم بیمحابای حقیقت
باز به خاک افتادم.
خسته تر از آنم که به رو نیاورم. این است که نقاب برداشته؛ خلاف آمدنهایتان، در رفتنی بی وقفهام.