من و تو
نه خیالِ باطلِ دو هممسیرِ موازی
در ابدیتِ محال بودیم
نه آرامشِ کذبِ یک نقطه
در فصلِ اشتراکِ سقوطِ یک خط
بر خطی دیگر
بر خطی دیگر
ما تنها
شبیهترین
به دو جزء ناچارِِ یک پرگار بودیم
به دو جزء ناچارِِ یک پرگار بودیم
یکی محکوم به فرو رفتنی
از تبارِ عجز
و دیگری سرگردان
حولِ دایرهای
حولِ دایرهای
به سمتِ بینهایتِ هیچ
تنها قاعدهی بازی
گریز از مرکز بود
ما تمام باختها را یکجا برده بودیم