۴.۱۲.۸۸

دیگرگون

برای شبی زمستانی
از سالها بعد می‌نویسم
که سند نگاه‌هایمان را
شش دانگ به ‌نام هم زده‌ایم

از آن برف‌ها می‌بارد که دوست دارم
از آنها که با تو نیامد

و تو چنان که همیشه
چترت را باز کرده‌ای
زیر بی‌وقفگیِ تَرکننده‌یِ تکرارِ من

گیج مانده‌ام من
تصویر تمام قدی از آن خاطره‌ی دور را
که نشان از هر که دارد،
جز تو

چشم دوخته‌ای تو
بر معصومیت نگاهی
که هیچ
به من و هرزگی‌هایم نمی‌ماند

ریه‌های من
از نبودن تو
پُر است و بی‌خیالم

تو اما
با خیالِ من
در آغوش زنی که باکرگی‌اش را به تو می‌بخشد،
تازه می‌شوی

نگاه کن
همه چیز در جریان سیال آن فعلِ غمگین
تن سپرده‌ست به پایان

من اما هنوز
چنان که همان روزها
از کلاغ‌ها متنفرم

۱۸ نظر:

zodiak گفت...

كلاغ ها.......
برای تمام کلاغ هایی که ازشون متنفری
دلم میسوزه!
برای اون کلاغی که امروز صبح در افتاب پشتبام تن برهنه منو ..... دلم میسوزه
میدانم که میدانی

میشا و بیگاه گفت...

گیج مانده‌ام من
تصویر تمام قدی از آن خاطره‌ی دور را
که نشان از هر که دارد،
جز تو
........................
چشم دوخته‌ای تو
بر معصومیت نگاهی
که هیچ
به من و هرزگی‌هایم نمی‌ماند
........................
ریه‌های من
از نبودن تو
پُر است و بی‌خیالم
......................
تو اما
با خیالِ من
در آغوش زنی که باکرگی‌اش را به تو می‌بخشد،
تازه می‌شوی
....................
چنان که همان روزها
از کلاغ‌ها متنفرم
....................
شبی زمستانی
شب روشنی ناب تو را می بيند
آرامش مهتاب تو را می بيند
تعبير دو عالم چه زلال است اينجا
بيداری من خواب تو را می بيند

شلغم گفت...

قصه ی آشنایی که دوستش ندارم بس که لامروت است

مانی گفت...

بابا اینجا اوضاع یه جورایی داغونه !!!
اما مهم همون تازه شدنه هست

کاوه گفت...

چاره ای نیست جز فراموشی روزهای رفته و نگاه به خورشیدی که پشت پرواز کلاغها در حال طلوع به تو خوش‌امد می گوید که امروز روزی دیگر است...

م ر ی م گفت...

من با تو نبوده‌ام
شبح داغ یک نیمروز آفتابی بودی تو
در سیاهچاله‌ی شبی
من به تنفس تو معتاد بوده‌ام
به بلعیدن هوای وهمناک تو
تو‌ای که تو نبودی
آی ای شبح گریزان!

سجادگودرزی گفت...

به هر تار جانم صد آواز هست ...

all گفت...

میگما چه وبلاگت رنگو وارنگیه
دامبولی کسکه
ولی نوشته هات دلنشینو جذابه
متد ادبی نوشته هات خیلی قویه
خوب باشی
سر میزنم بهت

خــآتون خــآموش گفت...

همینقدر که می فهمی ام دوست من برایم کافی است...

باور می کنی که همین لحظه چیزی که تازه می خواست شروع بشود تمام شد...

اما من الان انگار که هیچ حسی ندارم...

چرا دارم اینها رو برات میگم نمیدونم...اما حس میکنم بهم نزدیکی..

خوشحال شدم از دیدنت...وارد دوستانم میشی..

ناشناس گفت...

سلام درست حدس زدی این توصیف کافه هنر بود برای روزی که آنجا بودم
شعرت را انگار برای من نوشته ای ...

Mani گفت...

be rooxzam

میشا و بیگاه گفت...

مرسی از حضورت
.............
خواندنی زیبا

محمد گفت...

ساده می نویسی ، دوست دارم خواندش را .

سادگی اش صمیمیت با خود دارد .
همواره موفق باشی ای رفیق .

محمد گفت...

ساده می نویسی ، دوست دارم خواندش را .

سادگی اش صمیمیت با خود دارد .
همواره موفق باشی ای رفیق .

کاوه گفت...

موفق شدم تلسم شیکست :d
آپ شدم :p

kelk shid گفت...

زیبا می نگاری...

kelk shid گفت...

زیبا می نگاری...

Mani گفت...

be roozam