۲۰.۱۰.۸۸

بهر آرامشی که کو؟

و گم‌گشتگی در هزار‌توی این تنهایی گران‌بار و بی‌انتها، یگانه سهم‌مان بود از آن همه اختیار تقدیمی اما تحمیلی. گوشه‌ی عزلت و فرو‌رفتنی بغایت عمیق، در چند‌و‌چون آنچه جز نیستی‌اش نام نشاید؛ خوش‌آرمیده در سایه‌ی اندیشه‌ای که تنها آیتش در وادیِ زندگی نام‌یافته‌ی امروز؛ بودنی‌ست از جنس هر آنچه، جز بودنی که می جستیمش. و ما که رهسپاریم همچنان بیراهه‌هایِ سیه‌فامِ "صراط ضالین" نام‌نهاده را. و چشم‌هامان تا مرز ندیدنی بس آشکارا، ذیل کلاهی بس گشاد، خوابِ شفایی عاجل می بیند.

۷ نظر:

مداد سیاه گفت...

پادشاه لخت است ! " اما زیر چه جامه ی با شکوهی !
پادشاه در جامه ی خیالی اش مسخ شده است. ما کودکان که دهانمان چفت و بست ندارد... مگر نه بچه ها؟

علی 123ووو گفت...

گم گشتگی ؟ یا رهایی ؟ یا ناپیدایی ؟ یا بی مکانی ؟ یا بی زمانی ؟ یا بی وطنی ؟ یا بی مردمی ؟ یا بی منی ؟ یا بی مایی ؟ یاآوارگی ؟ یا تنهایی ؟! با تمام بی بی های جهان نشستیم، چیزی جز این نبود، لااقل با چشم تن که چنین می نمود . پس زندگی کن . بدرود .

ف دال گفت...

سلام میم دال

خوشحالم که می نویسی باز، خویشاوند هم که هستیم، دخترعمو!

گاهی نامها و برچسبها و هویتهای از پیش معین دهانمان را قفل میکند و ترس از همینهاست که حرفها را قیچی می زند. من هم با نام واقعیم هرچیزی را نمیتوانم بنویسم. خوشحالم که بالکل رهاش نکردی. میخوانمت

م ر ی م گفت...

چه گران خوابی است این خواب شفای عاجل زیر کلاهی بس گشاد و همچنان پیمودن صراط ضالین، راه رستگاران درخودخلیده و خاموش.
نثر زیبایی بود. و البته که لبالب از اندوه و حرمان

نرده ها گفت...

سلام میم دال عزیز. این روزها که همه این شکلی اند خیام و فلسفه خوش باش و زندگی را بچلان بسیار به کار خواهد آمد. می توان با بهانه های ساده کوچکی شاد بود و خوش گذراند. این لعنتی که دارد می گذرد اندکی تلاش کنید خوش بگذرد.

فرزانه گفت...

اندوهی بی پایان است انگار
خوابها و تنهایی های ما
مایی که کلاه گشاد را می بینیم اگر نمی دیدیمش شاید اینگونه از رنج نمی گفتیم ولی آیا می توانستیم ؟

میشا و بیگاه گفت...

نگفتندش ، چو بيرون مي كشاند از زادگاهش سر
كه آنجا آتش و دود است
نگفتندش : زبان ِ شعله مي ليسد پر ِ پاك ِ جوانت را
همه درهاي قصر ِ قصه هاي ِ شاد مسدود است
نگفتندش : نوازش نيست ، صحرا نيست ، دريا نيست
همه رنج است و رنجي غربت آلود
پريد از جان پناهش مرغك ِ معصوم
درين مسموم شهر ِ شوم
پريد ، اما كجا بايد فرود آيد؟
نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند
در آن مردي ، دو چشمش چون دو كاسه يْ زهر
به دست اندرْش رودي بود و با رودش سرودي چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي
به چشمش قطره هاي ِ اشك نيز از درد مي گفتند
ولي زود از لبش جوشيد با لبخند ها ، تزوير
تفو بر آن لب و لبخند
پريد ، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد؟
نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت
سري در زير ِ بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغك؟
عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ِ ديگري مي پخت
پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه ميگردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش كجا بايد فرود آيد
همه درهاي قصر ِ قصه هاي ِ شاد مسدود است
دلش مي تركد از شكواي ِ آن گوهر كه دارد چون صدف با خويش
دلش مي تركد از اين تنگناي ِ شوم ِ پر تشويش
چه گويد ، با كه گويد ، آه
كز آن پرواز ِ بي حاصل درين ويرانه ي مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهاي ِ پاكش سوخت
كجا بايد فرود آيد ، پريشان مرغك ِ معصوم؟
.....................
از خوندش لذت بردم
و احساس کردم این حرف مشترکی هست
حرف تنهایی