گمگشتهای در من
خویشتنِ خویش میجوید.
و چه هزل کوک میزند؛
بریدههایِ مرا بر دوختههایِ ناسازِ خویش.
سخن کوتاه کن سعیای دروغینام!
عیسای آشوغِ من
حرامزادهای بیش نبود.
خسته تر از آنم که به رو نیاورم. این است که نقاب برداشته؛ خلاف آمدنهایتان، در رفتنی بی وقفهام.