۷.۲.۸۹

زوال

حلقه می‌زند
بر گریبانِ فردا
طنابی که تاب می‌شد
تمامِ کودکی‌ام را

حالا من مانده‌ام ولاشه‌هایی معلق بر دارِ امروز


پس‌نوشت: خسته‌ترینم در این شهر. از آن خستگی‌ها که به‌دَرَت می‌کند،اما
به‌در نمی‌رود به هیچ زبان خوش و ناخوشی.

۲۶ نظر:

خــآتون خــآموش گفت...

کودکی هایم کنار پنجره نشسته است ..

از سرکار که بر میگردم..خسته..

برایم دست تکان می دهد..با ذوق..

من شانه بالا می اندازم..بی تفاوت..

دلش می گیرد..

میرود سر دفترچه نقاشی اش

من را می کشد که

در راه برگشت از سرکار

پایین پنجره برایش

دست تکان میدهم.. با ذوق...

خــآتون خــآموش گفت...

خسته ترین ؟؟؟ شهر را می بینی؟؟؟

همه خسته ترین اند ...

خــآتون خـآموش گفت...

من و خستگی هایم هر شب سر بر یک

بالین میگذاریم

او خوابش می برد

من اما

نه!

میشا و بیگاه گفت...

بی سرزمین تر از باد
ایستاده بر قامتی از خود خواهی
دیگر خواهی
زیاده خواهی
فراسوی ِ هر چه بود و نبود
این من
این تو
این زمانی که ناگزیر ِ سوزاننده است

zodiak گفت...

احساس تار عنکبوت رو داره که تنیده میشه دور ادم

میرزا گفت...

می توان حس کرد این "معلق بودن لاشه ها" را، بسیار زیبا گفته اید، و زیباتر آنکه حس و حال این روزهای من هم هست.
ممنون که کات را شکستی

فرزانه گفت...

سلام
پل زدن به گذشته
تاری و ابهام آینده
با اینها لحظه های اکنون نمان را هم به باد می دهیم
گریزی از افسون زمان نیست انگار
دل تنگی هایت برایم آشناست

اسحق فتحیdani7kel.persianblog.ir گفت...

آفرین درود بر شما بسیار زیباست -برقرار باشید

مانی گفت...

با یه کار جدید منتظرتم
کم پیدا

اسحق فتحیdani7kel.persianblog.ir گفت...

ممنونم از حضورت برقرار باشید با اندیشه هایتان

علی 123ووو گفت...

سلام ، ای کاش می توانستم وا دارم خود را ، من را ، تو را، ما را ، شما راو آنها را که به جای سخن گفتن از تاریکی دمادم ، شمعی می افروختیم برای آیندگان . دوستت دارم . بدرود .

Miss Ferii گفت...

بر امروزهامان هم ماری چنبره زده، تنگ تر از طناب..

پیمان گفت...

انگار نه انگار که سوار بر این تاب باید پر به آسمان پیوند کنیم
انگار نه انگار که خورشید همسفر تاب سواریمان شده است
انگار نه...انگار همه از آغاز میدانستند -همه جز خودمان-که این تاب به دار خواهد کشید خاطره های گنگ تاب تاب عباسی را...

اسحق فتحیdani7kel.persianblog.ir گفت...

میم و دال عزیز از حضور همیشگی ات ممنونم و سپاس بابت پیام زیبایت برقرار باشید

میثاق گفت...

خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست

سجاد گودرزی گفت...

سلام و ممنون شما همیشه لطف دارید
کارهایتان را میخوانم ببخشید که تنبلیم باعث میشود اکثرا"چیزی ننویسم

خــآتون خــآموش گفت...

بیا گرد و غبار این پاگرد رو بگیر دیگه...

mani گفت...

با یه کار جدید منتظرتم رفیق

mani گفت...

با یه کار جدید منتظرتم رفیق

محمد مزده گفت...

واقعا خوشحالم که می تونم دوباره نوشته هاتونو بخونم
...
این پستتون هم چند روزیه لالم کرده
احساس می کنم خیلی باید فکر کنم تا به جواب برسم
ممنون :)

محمد مزده گفت...

سکوت؛
عینِ نبودن بود، در قاموس"مان".

اسحق فتحیdani7kel.persianblog.ir گفت...

آمدم نبودید و لاشه ها هنوز بر دار بود

اسحق فتحیdani7kel.persianblog.ir گفت...

درود...
واژگان سرد مرا بشنوید

اسحق فتحیdani7kel.persianblog.ir گفت...

درود- آنک حضرت کلاغ...

اسحق فتحیdani7kel.persianblog.ir گفت...

درود..
ظهر چهارده سالگی ام را ببینید

علی 123وووو گفت...

می خواستم مثل بارها و بارها فقط رد شم، اما نشد و این بار سکوت می کنم . بدرود.