۷.۲.۸۹

زوال

حلقه می‌زند
بر گریبانِ فردا
طنابی که تاب می‌شد
تمامِ کودکی‌ام را

حالا من مانده‌ام ولاشه‌هایی معلق بر دارِ امروز


پس‌نوشت: خسته‌ترینم در این شهر. از آن خستگی‌ها که به‌دَرَت می‌کند،اما
به‌در نمی‌رود به هیچ زبان خوش و ناخوشی.