حلقه میزند
بر گریبانِ فردا
طنابی که تاب میشد
تمامِ کودکیام را
حالا من ماندهام ولاشههایی معلق بر دارِ امروز
پسنوشت: خستهترینم در این شهر. از آن خستگیها که بهدَرَت میکند،اما
بهدر نمیرود به هیچ زبان خوش و ناخوشی.
بر گریبانِ فردا
طنابی که تاب میشد
تمامِ کودکیام را
حالا من ماندهام ولاشههایی معلق بر دارِ امروز
پسنوشت: خستهترینم در این شهر. از آن خستگیها که بهدَرَت میکند،اما
بهدر نمیرود به هیچ زبان خوش و ناخوشی.
۲۶ نظر:
کودکی هایم کنار پنجره نشسته است ..
از سرکار که بر میگردم..خسته..
برایم دست تکان می دهد..با ذوق..
من شانه بالا می اندازم..بی تفاوت..
دلش می گیرد..
میرود سر دفترچه نقاشی اش
من را می کشد که
در راه برگشت از سرکار
پایین پنجره برایش
دست تکان میدهم.. با ذوق...
خسته ترین ؟؟؟ شهر را می بینی؟؟؟
همه خسته ترین اند ...
من و خستگی هایم هر شب سر بر یک
بالین میگذاریم
او خوابش می برد
من اما
نه!
بی سرزمین تر از باد
ایستاده بر قامتی از خود خواهی
دیگر خواهی
زیاده خواهی
فراسوی ِ هر چه بود و نبود
این من
این تو
این زمانی که ناگزیر ِ سوزاننده است
احساس تار عنکبوت رو داره که تنیده میشه دور ادم
می توان حس کرد این "معلق بودن لاشه ها" را، بسیار زیبا گفته اید، و زیباتر آنکه حس و حال این روزهای من هم هست.
ممنون که کات را شکستی
سلام
پل زدن به گذشته
تاری و ابهام آینده
با اینها لحظه های اکنون نمان را هم به باد می دهیم
گریزی از افسون زمان نیست انگار
دل تنگی هایت برایم آشناست
آفرین درود بر شما بسیار زیباست -برقرار باشید
با یه کار جدید منتظرتم
کم پیدا
ممنونم از حضورت برقرار باشید با اندیشه هایتان
سلام ، ای کاش می توانستم وا دارم خود را ، من را ، تو را، ما را ، شما راو آنها را که به جای سخن گفتن از تاریکی دمادم ، شمعی می افروختیم برای آیندگان . دوستت دارم . بدرود .
بر امروزهامان هم ماری چنبره زده، تنگ تر از طناب..
انگار نه انگار که سوار بر این تاب باید پر به آسمان پیوند کنیم
انگار نه انگار که خورشید همسفر تاب سواریمان شده است
انگار نه...انگار همه از آغاز میدانستند -همه جز خودمان-که این تاب به دار خواهد کشید خاطره های گنگ تاب تاب عباسی را...
میم و دال عزیز از حضور همیشگی ات ممنونم و سپاس بابت پیام زیبایت برقرار باشید
خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست
سلام و ممنون شما همیشه لطف دارید
کارهایتان را میخوانم ببخشید که تنبلیم باعث میشود اکثرا"چیزی ننویسم
بیا گرد و غبار این پاگرد رو بگیر دیگه...
با یه کار جدید منتظرتم رفیق
با یه کار جدید منتظرتم رفیق
واقعا خوشحالم که می تونم دوباره نوشته هاتونو بخونم
...
این پستتون هم چند روزیه لالم کرده
احساس می کنم خیلی باید فکر کنم تا به جواب برسم
ممنون :)
سکوت؛
عینِ نبودن بود، در قاموس"مان".
آمدم نبودید و لاشه ها هنوز بر دار بود
درود...
واژگان سرد مرا بشنوید
درود- آنک حضرت کلاغ...
درود..
ظهر چهارده سالگی ام را ببینید
می خواستم مثل بارها و بارها فقط رد شم، اما نشد و این بار سکوت می کنم . بدرود.
ارسال یک نظر