خستهام از کوتاهی دستانم. از بودنی که کنار بودنِ تهوع آورِ توست و رسالتی که بر شانههایم سنگینی میکند و فرصتی که دست ندادهست هنوز.
۱۲.۱۰.۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
خسته تر از آنم که به رو نیاورم. این است که نقاب برداشته؛ خلاف آمدنهایتان، در رفتنی بی وقفهام.
۴ نظر:
دیدنش هم افاقه نمی کند رفیق.
mara to bi sababi nisti...
سلام به یک متوهم
چشمهابسته دهانها دوختها و پاها و دستها کرخت در آرزوی خوابی عمیقند
آیا خواب ما را با خود خواهد برد؟
از بودنی که کنار بودنِ تهوع آورِ توست و رسالتی که بر شانههایم سنگینی میکند و فرصتی که دست ندادهست هنوز
.............................
بودن تهوع آور تو
...................
خسته ام از بودن ِ تو
بودن ِ دختری که از میان دود سیگار روبه رویم از جلوی شیشه ماشین می گذرد
و من به او نگاه میکنم و او به روبه رویش
از تو که فقط از دور در چهره آدم هایی که مال ِ من نیستند
عشق من نیستند
در انتظار دیدن من نیستند،پیدا می شوی
از تو که بعد از 27 سال از تولدم
هنوز تو را در ولگردی های ِ شبانه در اتاق ِ کوچکم جستجو می کنم
و رسالتی که بر دوشم است
که نمیدانم چه کسی(البته نیک میدانم امپراطور ِ سادیسمی ِ من ) و به چه حقی آن را به من موهبت داشته
خسته ام
من از تکرار 5 شنبه هایم که درونش فقط من هستم و من هستم و من هستم و من
خسته ام
....................
و چقدر خوب می نویسی در جایی دیگر:
خجلتم آید همی؛ زین بیهودهنفسها، که تنها نمودیست از بودنی بیانتها عبث. معذورم بدارید از تن سپردن به کذبِ محضِ هر آنچه تصویر، غیر از این که هستم. و صحه بر بیگناهیم همین بس؛ که به کرات فریاد کردهام نیستنم را.
ارسال یک نظر